2LOVER-2

ساخت وبلاگ

رفت تو دسشویی و لباسشو عوض کرد و یکم موهاشو صاف و صوف کرد و یکم آرایش خیلی ملایم.............خیلی خیلی ملایم کرد و رفت بیرون

یه 10 دقیقه تو فرودگاه ول گشت که اعلام کردند:

{پرواز 483 به مقصد کره جنوبی در حال حرکت است................سحر خانوم ولگردی بسه پاشو بیا سوار شو}

بعد از 5 ساعت رسید کره....................

وقتی از هواپیما اومد بیرون همه چی واسش غریب بود

از بس تو ایران چادر و روسری دیده بود.....................با دیدن دامن کوتا ه و شلوارک و این تیپا یکم شوکه شد

راستی تیپ سحرو یادم رفت بگم:

یه شلوار لی سفید با یه تی شرت و یه سوییشرتم روش پوشید بود(یه تیپی تو مایه های یوریه اس ان اس دی تو آهنگ GEE...............عاشق تیپشم)

داشت میرفت از فرودگاه بیرون که یکی از پشت به انگلیسی بهش گفت:

شما سحر هاشمی هستید؟؟؟؟؟

سحر با شنیدن اسمش برگشت پشت سرشو نگاه کرد

یه دختره بود که تقریبا هم سن خودش بود

سحر:بله؟؟؟

دختره:شما سحر هاشمی هستید؟؟؟؟

سحر:بله...............شما؟؟؟

دختره:من پارک هیو سان هستم.......................از طرف خانوم وو اومدم..................شما برای دانشگاه کیرین ثبت نام کردین درسته؟؟؟؟

سحر:آ.............بله..............خوشبختم خانوم پارک

پارک هیو سان:خانوم وو واستون یه خونه گرفته تا وقتی که بتونید با اداب و رسوم کره ایها آشنا شید.............................بعد باید بگردید دنبال خونه......................................و خندید

سحر هم خندید و گفت:بله.................متوجه ام............................ممنون............از طرف من از ایشونم تشکر کنید

بعد با هم رفتن سمت خونه هه

پارک هیو سان رفت و سحرم رفت خونش

ساعت 10 شب بود به وقت کره

واسه همین تصمیم گرفت بعد از جابه جا کرد لباساش بره دوش بگیره و بخوابه تا فردا زود بره دانشگاه..................البته اول به مادرش اینا تو ایران زنگ زد و گفت به رییس دانشگاش تو ایران زنگ بزنن و بگن که رسیده(به اون چه ربطی داره؟؟)

فردا صبح ساعت 6 بیدار شد(چه سحر خیز) سریع یه صبحونه واسه خودش آماده کرد و رفت از در بیرون که بره تاکسی بگیره بره سمت دانشگاه که یادش اومد آدرس دانشگاه رو نداره(ماشالله به این همه حافظه)

همونجوری داشت فکر میکرد که چی کار کنه که یه ماشین جلوش وایساد

یه مرده از ماشین پیاده شده و گفت:سلام سحر شی.................منو خانوم وو فرستادن............میدونستن که شما ادرس دانشگاه رو نمیدونید

سحر:وای ممنون..............................

بعد با خودش گفت:این خانوم وو چه آدم باحالیه......................فکر همه چیو کرده.....!!!!!!!!!(من اصولا آدم باحالیم)

بعد سوار شدند و رفتند دانشگاه

تو دانشگاه همه بچه ها دورش جمع شد

هر کی یطور بهش خوش امد گفت و خلاصه سحر خیلی سریع با کل مدرسه دوست شد

بعد رفت پیش خانوم وو

تو دفتر خانوم وو:

سحر:سلام من سحر هستم

خانوم وو:سلام..............بیا بشین

سحر رفت نشست و خانوم وو شروع کرد به گفتن قوانین مدرسه(مگه مدرسه نظامیه؟؟؟؟):

خب اولین اینکه خوش اومدی به دانشکده ی ما........................ما اینجا یه سری قوانین داریم که همه ی بچه ها رعایت میکنند.................سخت نیست اما بهتره که رعایت کنی!!!!!!!

1:سر ساعت 7 تو دانشگاه حضور داشته باشی.......................یه دقیقه هم نباید دیر کنی

2:با بقیه بچه ها نباید درگیر بشی............هر اتفاقی بیفته مارو مسئول میدونن که در اون صورت ما هم مجبور میشیم شخص متهم رو اخراج کنیم!!!!!(مگه دادگاه نظام خانوادس؟؟؟)

3:باید با چندتا از بچه ها یه گروه تشکیل بدین که همه ی پروژه هاتونو با هم انجام بدین..................بهتره که فقط دخترا نباشن

4:دانشگاه ما بهترین دانشگاه هنر توی کره ست...............از این فرصتی که گیرت اومده و تو این دانشگاه هستی استفاده کن............افراد زیادی ارزوشون اومدن به این دانشگاست......................نذار این فرصت به این خوبی به این راحتی از دستت بره

5:من با اکثر بچه های این مدرسه هم سن و سالم...........واسه همین توی مدرسه همه باهام راحت صحبت میکنند........................حکم یه دوست رو واسشون دارم تا یه رییس......................تو هم میتونی بامن راحت باشی

خب قوانین اصلی همینا بود......................خوب از فرصتی که بهت داده شده بهره ببر....................قوانین دیگه هم که مثل قوانین مدرسه هاس دیگه................................ناخنات کوتاه باشه و لباسات نباید لک باشه و از این چیزا......................البته ما اینارو چک نمیکنیم اما باید خودت حواست باشه دیگه....................وجه ی خودت خراب میشه

سحر:ممنون خانوم وو.............................حتما رعایت میکنم

خانوم وو:اکثر بچه هایی که اینجان یا قراره خواننده شن یا خواننده شدن................پس حواست باشه که با کسی دوست شی که در اینده یه نفعی به حالت داشته باشه...................میتونی بری با بچه ها آشنا شی

سحر پاشد و گفت:ممنون خانوم وو.....................حتما به همه ی چیزایی که گفتین عمل میکنم

و خواست بره که خانوم وو گفت:راستی..................به من نگو خانوم وو..............................اینجا همه بهم میگن مری........................تو هم به این اسم صدام کن و ازت میخوام باهام خیلی راحت باشی.................اینجوری راحت تری

سحر:بله خانوم وو....................بخشید خانوم مری

مریم:خانومشو بنداز.............مری خالی بگو

سحر:ب......................بله........................م........................مری

بعد لبخند زد و رفت

مری با خودش گفت:چه دختر با ادبیه.....................فک کنم اگه با بچه های اینجا آشنا بشه پشیمون شه....................................بعد خندید و پاشد رفت دنبالش

سحر رفت سمت کلاسش

بعد از بازکردن در کلاس به طور وحشتناکی شوکه شد...............................

بچه های کلاس هرکدوم یه گوشه بودند

یه سریشون که خوابیده بودند

یه سری از دختر پسرا هم لاو میترکوندند

دو سه تا از دخترا داشتند سر یکی از پسرای مدرسه که خیلی خوشگل بود دعوا میکردند(پسره کوین بوده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

فقط دو سه نفر تک و توک در حال درس خوندن بودند

سحر همینجوری داشت نگاشون میکرد که دید مری اومد تو و دستشو کشید و اوردش رو به روی بچه ها وایسادند

مریم:بچه ها یه دقه ساکت....................................این خانوم دانشجوی جدیده...............................از این به بعد تو کلاس شما درس میخونه..........................از ایران اومده..............................به عبارتی بچه خرخونه و خیلی دختر باحالیه..........................کسی حق اذیت کردنشو نداره......................................وگرنه با من طرفه...........................بعد از اینکه کامل آشنا شدین............چند نفرتون که فکر میکنید باهاش راحت ترید با هم یه گروه رو بسازید برای پروژه هاتون...............................................بعد رو به سحر گفت:حالا خودتو معرفی کن

سحر هنوز یکم شوکه بود

رو به بچه ها گفت:سلام.......................من سحر هاشمی هستم.........................19سالمه و اهل ایرانم.......................رشتم طراحی لباسه و خوشحالم که الان اینجام.......................امیدوارم دوستای خوبی واسه همدیگه باشیم

بعد مری گفت که بره کجا بشینه و بعدم رفت

سحر رفت سر جایی که مری گفت نشست........................وسط دوتا پسر نشسته بود.......................یکیشون کلاهشو گذاشته بود رو صورتش و خوابیده بود......................یکیشونم داشت آهنگ گوش میداد.........................جلوش یه دختره نشسته بود که داشت با یه دختره دیگه حرف میزد........................پشتشم یه پسره که داشت تلفنی با دوست دخترش لاو میترکون(سحر چرا نشستی وسط پسرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بی ادب)

سحر برگشت به پسره که داشت آهنگ گوش میداد نگاه کرد و بعد از چند دقیقه گفت:سلام

پسره برگشت نگاش کرد و هدفونش رو دراورد و گفت:سلام....................من کیسوپم......................از آشنایی باهاتون خوشبختم

بعد دستشو سمت سحر دراز کرد و باهام دست دادند

سحر:منم سحرم.............خوشبختم

کیسوپ برگشت به پسری که اون سمت سحر بود نگاه کرد دید خوابه.......................خودکارشو پرت کرد رو سرش و داد زد:هوی بیدار شو...........................همش میخوابی....................مگه اینجا خوابگاهه؟؟؟................

سحر:خب بذارید بخوابه..............................گناه داره

کیسوپ:نه بابا................این خپل کوچولو همش خوابه.........................

پسره بدون اینکه تکونی بخوره داد زد:هوی....................الاغ........................پشت سر من حرف نزن...........................بیدارم

سحر زیر زیرکی خندید

پسره بازهم بدون تکون دستشو آورد سمت سحر و گفت:من دونگهو ام.....................................سلام(اول ادم سلام میکنه بعد خودشو معرفی میکنه)

سحرم باهاش دست داد و گفت:منم سحرم.............................خوشبختم

بعد اون دوتا دختره که جلوش نشسته بودند اومدند پیشش وایسادند و دونه دونه خودشونو معرفی کردند:

اولی:سلام...................من هیونگ وو هستم.............................خوشبختم

دومی:سلام........................منم نایون هستم...........................خوشبختم

بعد با سحر دست دادند

سحر:خوشبختم

کیسوپ:بروبچ...........................مری گفت سحر خانوم باید تشکیل گروه بده...............پایه اید با هم همگروه بشیم؟؟؟؟؟

هیونگ وو و نایون:اوممممممممممممم...............آره.........................فکر خوبیه

دونگهو:نخیر...........................من نمیخوام با دخترا هم گروه باشم.................

کیسوپ زد تو سر دونگهو و گفت:چرت نگو.......................مری گفته باید دختر و پسر قاطی باشیم.......................

دونگهو:اههههههه.............این مری هم مارو میکشه آخرش(چه بی ادب.........................با رییست مثل ادم صحبت کن)

هیونگ وو:بخوای نخوای.....باید قبول کنی...........................بقیه دخترا علاقه ای ندارن با تو هم گروه باشن.................چه خودشو بالا میگیره........................

دونگهو کلاهشو برداشت و از حالت لمیده به حالت نشسته رفت:هم گروه میشم........................اما حق ندارید کاری به کارم داشته باشید

کیسوپ:پس ما الان یه گروهیم....................فقط مربیمونو مری انتخاب میکنه

خلاصه یکم حرف زدن و استاد اومد سر کلاس و بعد از تموم شدن کلاس رفتند پیش مری

توی دفتر مری:

همشون بجز سحر بدون اینکه در بزنن رفتن تو و سحر با تعجب نگاشون کرد

نایون اومد دست سحرو گرفت و گفت:نمیخوای بیای تو؟؟؟؟

سحر:شما همیشه انقدر راحت میرید تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نایون:اره بابا.....................اینجا ما با مری خیلی راحتیم................حتی دعوتش میکنیم خونه هامون و کلا خیلی باهاش حال میکنیم......................تو هم سعی کن به چشم رفیق فابریکت بهش نگاه کنی تا رییست

بعد دستشو کشید و رفتند تو

کیسوپ:مری .....................ما تصمیم گرفتیم گروهمون رو با سحر تاسیس کنیم........................من و دونگی و نایون و هیونگ وو و سحر..........................میمونه مربیمون................کیو پیشنهاد میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مری:اومممممممممممممم....................خودم میشم مربیتون

همشون گفتند:چی؟؟؟؟؟؟؟تو؟؟؟؟؟؟؟

مری:په نه په سیندرلا(هههههه.....................دیدم طاطا علاقه ی خاصی به سیندرلا داره واسه همین اینو گفتم)

دونگهو:مری.............................من با دخترا مشکل دارم......................به اصرار تو گروه دختر و پسر قاطی تشکیل دادیم..............................جون من مربیمونو بذار یه پسر باشه............................

مری:اولا که دلتم بخواد من مربیت باشم...........................اما من تنها نمیتونم از پس شما 5تا وروجک بر بیام........................به کوینم میگم بیاد کمکم

سحر که پیش هیونگ وو و نایون وایساده بود اروم در گوش هیونگ وو گفت:کوین کیه؟؟؟؟

هیونگ وو هم گفت:کوین نامزد مریه...........................و همچنین یکی از مربیای دانشگاه(واییییییییییییییییییییی............................من و کوین تو داستان نامزدیم........................چه رمانتیک...............چه قشنگ......................چه عاشقانه.................چه زیبا..................واییییییییییییییی)

مری:خب...................کوین رفته آمریکا پیش مامان باباش............................هفته ی دیگه میاد....................تا اون موقع خودم باهاتون کار میکنم

سحر:ببخشید............................قراره چی باهامون کار کنید؟؟؟؟
مری:خب شما الان یه گروهی هستید که میتونید در اینده خواننده یا یه چیزی تو این مایه ها بشید...............پس باید هم باهاتون آهنگ کار کنیم...................هم رقص کار کنیم و خلاصه باید بترکونید دیگه.................

سحر:بله...........درسته.............................فقط من رشتم طراحی لباسه نه خوانندگی

دونگهو:ببخشیدا....................خواننده ها لباس نمیخوان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....................بعدشم بدت میاد خواننده شی؟؟؟؟

سحر:خب...............بدم که نمیاد...........................اما نمیتونم..................

نایون:میتونی.........................نگران نباش..........................ببین ما چه اعتماد به نفسی داریم؟؟؟؟

همه خندیدند و مری گفت:خب دیگه برید خونه هاتون.....................فرداشب همه خونه سحر جمع میشیم تا باهم برنامه ریزیه کارامونو بکنیم(چه خودمونو انداختم خونه سحر...................هییییییییییییی)

سحر:خونه من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مری:آره...................هم برای اینکه خونتو یاد بگیریم..................هم برای اینکه ما هر شب خونه یه نفر جمع میشیم...................تو هم باید از الان عادت کنی....................

کیسوپ:امشب خونه کی بودیم؟؟؟؟

مری:خونه ی جیون

کیسوپ:آخ جون...................جیون..............................من جدا میرما.......................منتظر نمیشم تا شما بیاید

مری:اه بابا.................................باشه..........................سحر تو هم امشب بیا.....................بیا در خونه من اونجا جمع میشیم میریم خونه جیون

سحر:من؟؟؟؟؟؟؟؟................اخه چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیونگ وو:خب تو هم دیگه عضو این دانشگاهی دیگه......................ما هر شب خونه یه نفر شب نشینی داریم(چه دانشگاه سرزنده ای)

سحر:باشه.................پس آدرس بدید من بیام................

خلاصه رفتن و شب سحر ادرس خونه ی مری رو گرفت و رفت اونجا و دید حدودا 20-30 نفر اونجان

بعد از سلام و اشنایی با همه حاضر شدند و رفتند سمت خونه ی جیون

وقتی رسیدند کیسوپ و هیونگ وو اونجا بودند.......................کیسوپ که گفته بود زودتر میره کیانا هم برای اینکه اتفاقی بین جیون و کیسوپ نیوفته زودتر از بقیه بچه ها رفته بود اونجا

وقتی اون 20-30 نفر اومدن خونه جیون..........................یکی دو ساعت باهم حرف زدند و میوه و این  چیزا خوردند و بعدشم رفتند شام خوردند...........................ساعت حدودای 1 بود که بعد از این که یکم دیگه حرف زدند کم کم خسته شدن و رفتن خونه هاشون..................مری هم اول سحرو رسوند و بعد رفت خونش

سحر رو تختش دراز کشیده بود و به اتفاقات امروز فکر میکرد

خوشحال بود که خیلی سریع دوست و هم گروه پیدا کرده و هر شبم قراره بره شب نشینی.......................از یه طرف تو فکر این بود که برای فردا چی کار کنه.........................البته فردا فقط گروه خودش بودن اما میخواست جلوشون کم نیاره.........................واسه همین...........

ما را در سایت MY LOVE U-KISS دنبال می کنید

برچسب : 2LOVER, نویسنده : woo sung min u-kiss بازدید : 359 تاريخ : 27 / 6 / 1391 ساعت: 3 AM

نويسندگان

نظر سنجی

کدوم یکی از اعضای آی-کیس خوشگلتره؟(با توجه به عکسامون)

خبرنامه